به سر می دوم رو به خانه ی تو که شاید بیابم نشانه ی تو فتاده زپا خسته آمده ام که سر بگذارم به شانه تو زجور فلک مانده در قفسم تا به سنگ ستم پر شکسته مرا وگر این قفس را به هم شکنم تا کجا ببرد بال خسته مرا امید دلم در برم بنشین تا مگر زدلم غم برون برود وگر نه زچشم نخفته من تا سپیده دمان جوی خون برود به یادت به هر سو نظاره کنم زداغت به تن جامه پاره کنم غمت گر به جانم شرر نزند هوای جنونم به سر نزند چو اشک عزیزان روانه شدی بر آتش دل ها زبانه شدی ز بار غمان خم شدم چو کمان چو تیر عجل را نشانه شدی به سر می دوم رو به خانه ی تو که شاید بیابم نشانه ی تو فتاده زپا خسته آمده ام که سر بگذارم به شانه تو