نه هوا مانده به شهرم، نه صدایی که برآرم نفسم تنگ و دلم تنگ، داغ صد حادثه دارم چه کنم با غم فردا، که ندیدیم به از امروز ماه که رفت خورشید دراومد غصه نو واسه هر روز میون مرگ، زنده بودیم، حزن بی اندازه بودیم به امید اون روزای خوب قصه مونده بودیم پس چی شد روزای خوبش ، شهر رنگی پر نورش این وطن ، موطن ما بود، سهم ما شد اشک و خونش دیگه خسته ام، خیلی خسته، واسه موندن تو تباهی عمر تا نیمه رسیده پیش روم فقط سیاهی گرچه خسته ام خیلی خسته دل سپردم به بهاری اون همه خزون که دیدیم وقت آواز هزاری